چگونه بیماری خود را بپذیریم
آیا یک روح بیمار، جسم را به دامن بیماری میکشاند، یا این جسم است که روح را افسرده و بیمار میکند؟ تا چه اندازه یک روح توانا و نیرومند میتواند بر بیماریها چیره شود و آنها را درمان کند؟
پزشکان میگویند کسی که به عنوان نمونه دچار بیماری قلبی میشود، با تشویش و افسردگی، بیماریش را افزایش میدهد و دیری نمیپاید از پا در میآید، در حالی که میتوان با پذیرش بیماری و امید به ادامه زندگی و با نیروی اراده، بهبود یافت.
رنج آدمی یک پدیده طبیعی و گاه راهگشا است، اما یک روحیه خراب و داغان، تبدیل به بیماریهای روانتنی میشود و انسان سالم را که تغذیه سالم هم دارد، بیمار میکند. افسردگی و دلواپسی و تشویش و نگرانیهای همیشگی، سیستم اعصاب را آشفته و فرسوده میکند و سرانجام فرو میپاشد.
انسان در معرض بمباران استرسها
استرس یا همان بمب اتم امروزی، زندگی انسانها را مدام بمباران میکند و ادامه این وضع بیگمان به میگرن و بیماری قلبی میانجامد؛ این بمباران تنها به محیط جغرافیایی بزرگسالان محدود نمیشود، بلکه از سوی پدران و مادران به کودکانشان نیز تسری مییابد؛ در حالی که کودکان، فهمی از جهان پر از فشارهای اجتماعی و روانی آدمبزرگها و زندگی پرتنش و چالش آنان، ندارند.
حقیقت وجودی انسان این است که با هرگونه غفلتی، هر یک (روح درگیر و حساس و جسم ناتوان) کمر به قتل دیگری میبندند و هم راه به سوی نیستی پیش میبرند و این کار با سستیِ سامانه ایمنی بدن کامل میشود.
یک اسفنج نمدار تا زمانی که به آن دست نزنید و کاری به کارش نداشته باشید، سنگین، در جای خود قرار خواهد داشت، ولی با کوچکترین فشار، آبش چلانده میشود. جسم انسان نیز با هر کُنشی، واکنش نشان میدهد و هورمونها آغاز میکنند به ترشحکردن؛ که بر فشار خون، ضربان قلب، دستگاه گوارش، استخوانها، خواب و انواع آن، و زانوان ما تاثیر میگذارد. این ترشحات، همیشه شادیبخش یا سلامتبخش نیست، و البته کنترلش دست خودمان است، که آرامش داشته باشیم یا نه. اگر مدام دچار سرماخوردگی میشویم، ممکن است سبباش استرس باشد؛ چون این پدیده، نیروی ایمنیِ بدن را به سستی میکشاند.
مرگ، واقعیت گریز ناپذیر
کسی را سراغ دارید که نمیرد؟ مرگ «این واقعیت گریزناپذیر»، مدام در کوشش است که به انسانها بپذیراند که همه دیر یا زود میمیرند. اما چرا گروهی میکوشند از این پذیرش بگریزند، روشن نیست!
در این باره راهی نداریم، مگر اینکه به جای فرار، با واقعیت مواجه شویم و باور کنیم که گرامیترین انسانهای زندگی خود را از دست دادهایم؛ و روزی خود نیز با مرگ مواجه خواهیم شد. این آمادگی برای مواجهشدن مهم است. هم فراموشکردن مرگ لازم است و هم به یادآوردنش. باید مرگ را فراموش کرد، برای آن که بتوان زندگی کرد؛ و هم آن را به یاد آورد، تا برخی کارهای بیارزش را انجام نداد و از آنها دوری کرد. اما این خوف که من چگونه خواهم مُرد و افسوس کسانی که مرگ آرام و بیدردی داشتهاند، نگرانیزا و کاری بیهوده است.
مرگاندیشان، گونههای گوناگونی دارند. دکتر یونس افشاری در این مورد از آشنایش نمونه میآورد: برخی همه زندگیشان، اندیشیدن به مرگ است. یکی از آشنایان پا به سن ما اصلاً به مرگ نمیاندیشد. تنها کاری که وی انجام داده، اختصاصدادن مبلغی برای خاکسپاری خودش است که اطرافیان به زحمت نیفتند، همین! برعکس من یک بیمار دارم، با آنکه مرتب میآید و پول ویزیت میدهد و به من سود میرساند، ولی دوست ندارم بیاید. برای خودش دوست ندارم بیاید. او نه در زمان ما، بلکه در زمان پس از مرگ خود میزید. همیشه این دغدغه را دارد که دیگران در بارهاش چه خواهند گفت، سنگ قبرش چگونه باشد، در مراسم ترحیماش کی سخن بگوید، یا مراسماش را کجا بگیرند. تا کنون وصیتنامهاش را بارها تغییر داده است. دایم سر گور خود میرود و به گودال خیره میشود. همسر و فرزندان و برادر و خواهر، همه را از حرافیهایش درباره مرگ خود به سرسام دچار کرده است. نامهای سخنران و مداح را بارها روی کاغذ عوض میکند. نوشتهای را که دوست دارد پس از مرگش خطاب به حضار خوانده شود، تغییر میدهد و برای دیگران میخواند و اظهارنظر میخواهد! درباره شیوه اطلاعرسانی به دوستان، برنامهریزی میکند. نمونه اعلامیه ترحیم خود را با عکس، بارها چاپ کرده و تغییر داده است. در مورد گریهکردن و بیتابی دیگران، تعیین تکلیف میکند. مثلا میگوید فلانی برایم گریه نکن. در حالی که اصلا معلوم نیست طرف اهل گریه و زاری باشد یانه. خلاصه این رویه سالهاست ادامه دارد و این آقا هنوز زنده است و گمان میدهم ۱۰ سال دیگر هم زنده باشد. بارها همسر همین آقا، برایش مثال آورده است که همسایهمان سالها است سرطان دارد، ولی دایم با نوهاش در بوستان در خندیدن و شادی است. این همه مرگاندیشی، گونهای بیماری است که باید از آن دوری جست.
انسانهای شگفتیساز
سرطان، بیماریای است که بیشتر مردم از آن میترسند، ولی آگاهی از این بیماری در همه دچارآمدگان، یکسان نیست.
بیگمان سرطان بر خانواده، کار، روابط و برنامههای آینده تاثیر منفی میگذارد؛ اما راهکار هم این نیست که مدام از خود بپرسیم چرا این اتفاق برای من افتاده است؟
کسانی به یکباره و یکشبه با غول سرطان مواجه میشوند؛ ولی همه پیشبینیها را – و این که فقط چندماه دیگر زنده خواهند ماند- نقش بر آب میکنند و همه را شگفتزده میسازند و نشان میدهند که تنها انسان است که تعیینکننده است، نه سخن پزشک! این افراد، بینیاز از دلداری دیگران هستند. آنان در شمار افراد پولادینی قرار دارند که دایم دورریز دارند و برخلاف دیگران، دورریز زندگی آنان نه نان یا غذا، بلکه نگرانی و ناامیدی است.
آنان در آرامش، دارای زندگیای هستند که دارای فرمان و ترمز است و دستگاه کنترلی که خود به دست دارند و هدایتش میکنند. همچنین به درمان معمول، اکتفا نمیکنند و یا کمتر، به آن تن میدهند، یا به کلی از آن میبُرند و درمانی را که به آن معتقدند، در پیش میگیرند. به روشهای آرامسازی، تنفس و تمرین رهاسازی عضلات میپردازند. هر روز بهتر از روز پیش زندگی میکنند و با خانواده و دوستان، ارتباطی گرم دارند. خوشبین و امیدوارند. به آسایش و آرامش خود و دیگران میاندیشند. هدفهای زندگیشان را مرور میکنند؛ در ضمن دارو را همیشه بد نمیدانند و با آن افسردگی خود را کنترل میکنند. با یک لبخند، به جنگ افکار تنشزا میروند. خندیدن را فراموش نمیکنند، زیرا موجب آرامششان میشود.
ویژگیهای افراد مقاوم : “آنان به سرطان اعتنایی نمیکنند؛ سرطان هنوز در وجودشان هست، ولی سرطان زیست خود را دارد و آنان، زیست خود را؛ زیرا پس از دچارشدن به سرطان، آنان برنامهای نو برای خود تدارک دیدهاند و سرطان نتوانسته است، آنان را از تاریخها و تولدها و مناسبتها و انجام کارهایی که دوست دارند، باز دارد.
این افراد در شمار کسانی قرار دارند که از کسی کمک نمیخواهند. احساس نیروی نو میکنند. به کشف قدرت روانی و جسمی نو در خود میرسند و با برانگیختن این نـیرو در درون خود، که تا آنزمان ناشناخته مانده بود، جانی تازه میگیرند. کاری به گذشته یا آینده ندارند و مانند کودکان در لحظه زندگی میکنند. برنامهریزی در باره جاهایی که میخواهند بروند و کارهایی که میخواهند انجام دهند، زندگی پیش روی را برایشان پرامید میسازد.
نقش مراقبتهای روحی
در مداوای بیماران
سلامت روحی و روانی در مفهوم سلامت، جنبه مهمی از زندگی انسانهاست، که پژوهشگران را به فکر در این مورد واداشته است. آنان به این میاندیشند که افزون بر فرد، نقش دولت برای رفع نیازهای مادی و معنوی تا چه اندازه است؟
«امروز برنامهریزان اجتماعی به دولتها سفارش میکنند که در مراکز درمانی و بیمارستانی، در کنار درمانهای دارویی، به یاری روانشناسان و روانکاوان، به نیازهای عاطفی و احساسی و ذوقی و معنوی و گرایش مذهبی بیماران نیز توجه شود، زیرا مراقبتهای روحی و روانی در شتاب بهبودی انسان، نقشی تعیینکننده دارد. با توجه به این که در میان بیماران، کسانی هستند که به زندگی مادی بیاعتنایند.»
فردی را سراغ دارم که میراثدار خانهای مجلل و خودروی کروک مدل بالا و بسیار گرانبهایی از عمویش است، ولی به جای نشستن پشت فرمان خودرو و پزدادن در خیابان، هرهفته با پای پیاده، رهسپار کوه و دشت است.
او در هر فرصتی به طبیعت پناه میبرد و نیمی از زندگیش را در جنگلها گذرانده است و با آن که یک بار با حمله گراز مواجه شده و زخم عمیقی برداشته، اما این رویداد را طبیعی میپندارد و به جای ناسزا به خود و به زمین و زمان، با آن کنار آمده است.
کسانی هم هستند که سالها است- پیش از مرگ جسمی- در مادیات مرده و دفن شدهاند، میگوید: اما طبیعتدوستان، معناگرایان و گروندگان به خدا، وجودی ماسوا دارند، بنابراین هنگامی که به سبب بیماری خود در چاردیواری بیمارستان، گرفتار میآیند، نیازهایشان نادیده گرفته میشود. بارها کسانی از این دست آدمها، از بیمارستان فرار کردهاند و از ترس بازگرداندن دوباره به آنجا، زندگی مخفی در پیش گرفتهاند و دیگر کسی از آنان نشانی نیافته است!
معناگرایی و درمانهای پزشکی
وجود برخی انسانها، زیستی تکساحتی ندارد(به گفته مارکوزه)؛ بلکه دارای گوشههای معنوی و روحی و روانی و اجتماعی نیز هست و همین، تراز کیفی زندگی آنان را به بالادست میبرد.
این افراد تحمل بستریشدن در بیمارستانی را ندارند که پرستارانش، بهترین مراقبتهای پزشکی و دارویی و درمانی را از آنان دارند و از این بابت رئیسشان، به لبخندی ملیح به خود میبالد.
همیشه در برابر باور به دارو، باورهای خوددرمانی، معنادرمانی، مذهبدرمانی، طبیعتدرمانی، عشقدرمانی و عرفاندرمانی نیز وجود داشته است. ارایه تعریف و شناسایی سلامت معنوی بیماران، پژوهشگران را واداشته است که در کنار هرم معروف غذایی، هرم دیگری نیز به این مدل سلامت بیافزایند که شامل معناگرایی میشود. معناگرایی همیشه وجود داشته است و دارد؛ اما در معاینهها و درمانهای پزشکی، به آن توجهای نمیشود.
درمانهای چندسویه
اگرچه ماهیت ماهوی مذهب، معنویت است، ولی معنویتگرایی همیشه همزمان با گرایش به یک مذهب رسمی نیست، بلکه شامل تجربههای شخصی است و بخشی نیز پرداخته اندیشه و فرهنگهای فردی و اجتماعی انسانهاست و دارای ارزشهای ویژه خود، که انسان را هم منسجم و هم سرپا نگه میدارد و رگههایش به همه ملتها میرسد و هرکس با نگرش و جهانبینی و فلسفه خود به سراغش میرود و یا در ذهنش، آن را پیرایش و ویراست میکند.
کسی که به جای خنثی بودن، با فعالیتهای گوناگون هنری و نیکوکاری اجتماعی و یا طبیعتگرایی میکوشد وجود خود را برای خویش معنا کند، بیگمان زندانیشدن در یک مکان را بر نمیتابد؛ حتی اگر در این مکان، لبخند به فراوانی یافت شود و ۳ وعده غذای خوب و دسر مفید و ۳ نوبت دارو تزریق شود و انسان بتواند در هر لحظه با فشردن ۲ زنگی که نزدیک دست چپ و دست راستش قرار دارد، پرستار ویژهاش را صدا کند. اما چه فایده که هیچ زنگی کار گذاشته نشده است که بخواهی با به صدا درآوردنش، به کسی از نیازهای معنویت بگویی، کتابهای مورد علاقهات را بخواهی، با دوستی همدل قدم بزنی، به حاشیه جنگل بروی و به آواز پرندهای گوش کنی. بنابراین احساس چیره، در انبوه امکانات آسایشی بیمارستان، احساس بیگانگی و تنهایی خواهد بود و پیش از آن که مرگ جسمی فرا برسد، مرگ روانی رخ میدهد و تنها چیز باقیمانده، چشم به راهی برای رسیدن لحظه مرگ جسمی است.«با توجه به چندساحتیبودن انسانها، ممکن است درمان دارویی و مراقبتهای دایمی پزشکی، بیماری را از مرگ نجات دهد و دیگری را بکشد و یا دستکم درمان نکند؛ زیرا در بسیاری موارد، جایی که دارو کارایی ندارد و یا کارایی کمی دارد و ناقص است، باورهای قلبی، معنویت و احساس آرامش و امید و هنر و موسیقی و طبیعت، درمانگر میشود و یا درمان را کامل میکند.بیگمان نیایش در خلوت و مراقبتهای روحی، احساس خوشایند، نگرش مثبت و آرامشداشتن، به انسان نیرویی میبخشد که میتواند بدنش را آرام کند و برایش سلامت را به ارمغان آورد